باباته
دیروز که با باباجون و مامان جون رفته بودم بیرون توی ماشین هر ماشینی رو که شبیه ماشین بابام بود می گفتم "باباته". آخه ظهرها که منتظر اومدن بابایی از سر کار هستم باباجون منو بغل میکنه میبره دم در و هر ماشینی که شبیه ماشین بابام داره میاد میگه مهرسا باباته. یه روز دیگه هم که باباجون نون ساندویچی برای خونه خریده بود پرسید این چیه مهرسا منم سریع گفتم "ساندویچ"!! دیشب دوباره احساس کمبود مامانی داشتم و توی تخت خودم نمی خوابیدم فقط کنار مامان و در حالی که سرم رو گذاشته بودم روی سینه مامانی خوابم میبرد و تا منو توی تختم میذاشتن دوباره بیدار می شدم و میومدم پیش مامان. نمیدونم چه جوریه که وقتی روزا مامان خونست تا 9ونیم 10 می خوابم ولی روزای دیگه 7...
نویسنده :
مهرسا
8:32